لعل لبش داد کنون مر مرا


آنچ تو را لعل کند مر مرا

گلبن خندان به دل و جان بگفت


برگ منت هست به گلشن برآ

گر نخریدست جهان را ز غم


مژده چرا داد خدا کاشتری

در بن خانه ست جهان تنگ و منگ


زود برآیید به بام سرا

صورت اقبال شکرریز گفت


شکر چو کم نیست شکایت چرا

ساغر بر دست خرامان رسید


فخر من و فخر همه ماورا

جام مباح آمد هین نوش کن


با زره از غابر و از ماجرا

ساغر اول چو دود بر سرت


سجده کند عقل جنون تو را

فاش مکن فاش تو اسرار عرش


در سخنی زاده ز تحت الثری